حکایت ۱۶۱: آب به آسیاب دشمن در زمان قاجاریه، حکومت عثمانی بزرگ ترین حکومت اسلامی در جهان به شمار می

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

حکایت ۱۶۱: آب به آسیاب دشمن

در زمان قاجاریه، حکومت'>حکومت عثمانی بزرگ ترین حکومت اسلامی در جهان به شمار می‌رفت که پایتخت آن، استانبول ترکیه بود.

در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران، مسجد کوچکی وجود داشت، امام جماعت آن مسجد میگفت: شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می‌آمد و روضه ی حضرت زهرا (علیها السلام) را می‌خواند و به خلیفه ی دوم ناسزا می‌گفت و این در حالی بود که افراد سفارت و تبعه ی آن که سنی بودند برای نماز به آن مسجد می‌آمدند. روزی به او گفتم: تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می‌خوانی و همان ناسزار را تکرار می‌کنی؟ مگر روضه ی دیگری بلد نیستی؟! او در پاسخ گفت: بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می‌دهد و می‌گوید: همین روضه را با این کیفیت بخوان. سپس مشخصات و نشانی بانی را گفت.

فهمیدم که بانی، یک کاسب مغازه دار است. جریان را به او گفتم. او گفت: شخصی روزی دو تومان به من میدهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود. پنج ریال به آن روضه خوان میدهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.

باز جریان را پیگیری کردم. سرانجام معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران و حکومت عثمانی) داده می‌شود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می‌ماند.

باید متوجه بود که دشمنان، این چنین سوء استفاده نکنند و ما ناخودآگاه از مزدوران آنها نشویم و آب به آسیاب دشمن نریزیم. [۵]

حکایت ۱۶۲: مکر عمرو عاص در جنگ صفین!

شب هنگام فرمان حمله صادر شد و سپاهیان عراق به سپاه شام یورش بردند و تا سپیده دم دست از سر آنها برنداشتند. حمله‌های شدید سپاه عراق در آن شب تاریک چنان رعب و وحشتی در دل شامیان انداخت که کسی را امید نجات از آن مهلکه نبود. تمامی صفوف سپاه شام از هم پاشیده شد و تزلزل روحی میان افراد

آن سپاه حکمفرما شد.

سپاه معاویه از اختیار و کنترل فرماندهان خود خارج شد و نظم و انضباط به کلی از آنان رخت بربست رزمجویان عراق فداکاری و رشادت را به منتها درجه اش رسانیده، وحشت را در دل شامیان جایگزین کردند و عده ی بسیاری را از دم شمشیر گذراندند. مالک اشتر با فریادهای خود سپاهیان عراق را نوید پیروزی میداد و آنان را در آن گیر و دار معرکه، فراوان می‌ستود.

علی علا نیز به عنوان فرمانده کل قوا آرایش نظامی نیروهای خویش را به عهده گرفته بود و نظم و تعادل را در سپاه خود برقرار می‌کرد.

باری! سپاه معاویه با آن انبوه و تراکمی که داشت از جا کنده شد و تمام صفوف أن متلاشی شد.

روز روشن شده بود و سپاهیان علی در اردوگاه معاویه تاخت و تاز می‌کردند. معاویه هم که خود در صدد فرار بود شنید که علی ( (علیه السلام) ) سپاهیانش را به ادامه جنگ ترغیب می‌کند و می‌گوید: ای مؤمنان! دیدید که کار جنگ با دشمنان به کجا انجامید، آثار پیروزی آشکار گشته و کار نزدیک است به پایان برسد. معاویه با شنیدن این سخنان به عمرو عاص می‌گوید: شنیدی علی چه گفت، اکنون تدبیر و چاره چیست؟

عمرو گفت: ای معاویه! بدان که مردان ما را نمی توان با مردان علی قرین و هماورد داشت. تو خود نیز با علی هرگز هماورد نتوانی بود، گذشته از اینها علی در این جنگ سعادت شهادت را می‌خواهد در حالی که تو زخارف دنیا را خواهانی. مردم عراق از تو می‌ترسند؛ زیرا اگر بر آنها مسلط شوی آنان را از پای در می‌آوری در صورتی که مردم شام از پیروزی علی ایمن و آسوده اند که اگر ظفر یابد آنها را کیفر نکند؛ بنابراین با توجه به این اوضاع و احوال هرگز تو بر علی غلبه نخواهی یافت!

معاویه گفت: ای عمرو! من تو را نخواسته‌ام که مرا بیم دهی و سپاهیان شام را بددل و ضعیف گردانی و سپاه عراق را به شجاعت بستایی، اکنون تدبیری بیندیش که چگونه از این ورطه ی بلا نجات یابیم، مگر تو حکومت مصر را نمی خواهی؟

عمرو گفت: ای معاویه! من از روز اول میدانستم که با جنگ، نمی توان برعلی پیروز شد؛ از این رو برای چنین روزی حیله ای اندیشیده ام. فورا دستور بده قرآن‌ها را بر نوک نیزه‌ها نصب کنند و به لشکر عراق بگویند: ای مردم! با ما به کتاب خدا رفتار کنید و خون مسلمانان را به ناحق نریزید و چون چنین کنند، میان سپاهیان عراق تفرقه می‌افتد و در نتیجه ی اختلاف، دست از جنگ برمی دارند.

معاویه گفت: ای عمرو! نیکو حیله ای اندیشیده ای و بلافاصله دستور داد قرآنها را جمع کرده بر سر نیزه‌ها زدند [۱]، آن گاه فریاد زدند: ای قبایل عرب! این همه کشتار برای چیست؟ این کتاب خدا است، میان ما و شما داوری کند!

مالک اشتر که بر اثر حمله‌های شجاعانه بیش از سایر فرماندهان پیشروی کرده بود گفت: ای مردم! فریب نخورید. اینها به کتاب خدا عقیده ندارند، اینها از ترس جان خود به این حیله دست زده اند، علی قرآن ناطق است و این قرآن‌هایی که بر نیزه نصب کرده اند، قرآنهایی صامت و خاموش اند].

اشعث بن قیس که در سپاه عراق بود فریاد زد: دیگر با این قوم نمی توان جنگ کرد؛ زیرا اینان ما را به حکمیت قران دعوت کرده اند. به دنبال اشعث، خالد بن محمد - که معاویه وعده ی امارت خراسان را به وی داده بود. با او هم آواز شد و در اثر سخنان آنها مردم جنگ دیده و خسته عراق که گویی دنبال بهانه میگشتند رأی و عقیده آنها را پذیرفتند و گفتند: دیگر جنگ با اینان حرام است و الآن باید این غائله خاتمه یابد و قرآن میان دو طرف حکم کند.

اما گوش مالک به این حرف‌ها بدهکار نبود و کار خود را می‌کرد، می‌زد و میکشت و راه سراپرده ی معاویه را در پیش گرفته بود. اشعث که مالک را چنین دید با لحن تهدید آمیزی به علی گفت: یا علی! مالک را احضار کن و این غائله را خاتمه بده.

علی به ناچار یزید بن هانی را نزد مالک فرستاد و جریان امر را به اطلاع او رساند. مالک گفت: تو با چشم خود صحنه ی کارزار را می‌بینی. به عرض علی ( (علیه السلام) ) برسان که ساعتی به من مهلت دهد تا معاویه را در حضورش حاضر سازم. یزید گفت: یا امیر المؤمنین! لشکر دشمن در حال شکست است و نسیم پیروزی بر پرچم مالک وزیدن گرفته است، کسی قدرت مقابله با مالک را ندارد، او در حال کشتار و تعقیب آنها است و ساعتی مهلت خواسته تا معاویه را دست بسته به حضورتان بیاورد.

اشعث چون این سخن را شنید بانگ زد: یا علی! مالک را احضار کن وگرنه تو را زنده نمی بیند؟

علی ( (علیه السلام) ) مجددأ یزید را نزد مالک فرستاد و موضوع مخالفت اشعث و همراهانش را به او خبر داد. مالک در حالی که خشم سراسر اندامش را لرزان کرده بود، دست از فتح و پیروزی کشید و راه خدمت علی را در پیش گرفت.

مالک چون خدمت آن حضرت رسید اوضاع را دگرگون دید و بانگ زد: ای گروه عراقیان! چه شد که شما یکباره دست از جنگ برداشتید و بر امام خود عاصی شدید در صورتی که امروز پیروزی ما حتمی بود.

اشعث گفت: ای مالک! از این سخنان دست بردار، با کسانی که قرآن در دست دارند نمی توان جنگید!

مالک گفت: ای احمق! یک سال است که ما آنها را به قرآن دعوت میکنیم، اجابت نمی کنند. عمل امروز آنان نیز جز فریب و نیرنگ عمرو عاص چیز دیگری نیست و اگر مرا فرصت دهید همین امروز آنها را به بیعت وادار می‌کنم. اشعث گفت: ما حاضر نیستیم به سوی آنان تیری رها گردد یا شمشیری کشیده شود!

مالک گفت: شما بروید و ما را آزاد بگذارید تا کار آنان را یکسره کنیم. آن قوم منافق گفتند: حاشا! این عمل جرم غیرقابل عفو است و چنانچه شما را آزاد بگذاریم در ارتکاب این جرم با شما شریک بوده ایم! مالک برآشفت و گفت: اصلا شما را به اینها چه کار، شما اراذل و اوباش مردمی بی وفا و سست پیمانید، کشتن شما سزاوارتر از کشتن شامیان است.

اشعث با بانگ بلند به مالک ناسزا گفت. مالک نیز با تازیانه بر سر اشعث کوبید. یاران اشعث همهمه کردند و با شمشیر به مالک تاختند، مالک نیز دست به شمشیر برد؛ اما علی ( (علیه السلام) ) مانع شد و در حالی که از شدت تأسف، خون در عروقش منجمد شده بود مالک را نوازش کرد و فرمود: ای مالک! چاره ی کار از دست ما بیرون

رفت. خدا لعنت کند این قوم را که ما را به قرآن دعوت میکنند در صورتی که چیزی را که اراده ندارند، قرآن است. آن گاه به سپاهیان عراق فرمود: شما کاری کردید که نیروی اسلام متزلزل شد و توانایی اش از دست رفت و ناتوانی و ذلت جایگزین آن شد، به خدا سوگند از این پس گمان ندارم که شما در کاری استقامت ورزید یا دوراندیشی شما به درستی انجامد. آن گاه علی ( (علیه السلام) ) با مظلومیت تمام دست از جنگ کشید! [۱]

حکایت ۱۶۳: سگ عیان و مرغ نهان!

شیخ عبد السلام یکی از زاهدان و عابدان اهل سنت بود. او به گونه ای شهرت داشت که نامش را برای تبرک بر پرچم‌ها می‌نوشتند. [۲] روزی شیخ بالای منبر گفت: هر کس میخواهد قسمتی از بهشت را بخرد بیاید. مردم ازدحام کردند و شروع کردند به خریدن. وقتی تمام بهشت را فروخت مردی آمد و گفت: من دیر رسیدم، اموال زیادی دارم باید یک جایی از بهشت را به من بفروشی. شیخ گفت: دیگر محل خالی باقی نمانده؛ مگر جای خودم و الاغم. پس درخواست کرد محل خودش را بفروشد و خود از جای الاغش استفاده کند. شیخ قبول کرد و آن محل را فروخت و در بهشت بدون مکان ماند؟

گویند: روزی شیخ عبد السلام در حال نماز گفت: چخ چخ. بعد از نماز پرسیدند: چرا چخ چخ کردید؟ شیخ گفت: اکنون که در بصره هستم مکه را مشاهده کردم، در حال نماز دیدم سگی وارد مسجد الحرام شد، او را چخ کردم و بیرون انداختم! مردم بسیار در شگفت شدند و مقام شیخ در نظر آنها بیشتر جلوه نمود. یکی از مریدان، جریان را برای همسر خود که شیعه بود نقل کرد و گفت: خوب است مذهب تشیع را رها کنی و مذهب شیخ را اختیار نمایی. زن جواب داد: اشکالی ندارد؛ ولی تو یک روز شیخ را با جمعی از مریدان دعوت کن تا در مجلس شیخ مذهب تو را بپذیرم. آن مرد خوشحال شد و شیخ را دعوت کرد. وقتی همه ی میهمانان آمدند و سفره گسترده شد زن برای هر نفر مرغی بریان گذاشت؛ ولی مرغ شیخ را زیر برنج پنهان کرد.

وقتی چشم شیخ به ظرف‌های مریدان افتاد، دید هر کدام یک مرغ بریان دارند؛ ولی ظرف خودش خالی است، عصبانی شد و گفت: ای زن! به من توهین کرده ای؟ چرا در ظرف غذای من مرغ بریان نگذاشته ای؟! زن که منتظر چنین فرصتی بود، گفت: ای شیخ! تو ادعا میکنی که سگی را که در مکه وارد مسجد الحرام شد دیده ای؛ اما مرغ بریانی را که زیر برنج است نمی بینی؟؟ شیخ از جا حرکت کرد و گفت: این زن رافضی و خبیث است و از مجلس بیرون رفت و آن مرد نیز مذهب همسرش را قبول کرد. [۳]

چون خلق درآیند به بازار حقیقت

ترسم نفروشند متاعی که خریدند [۴]

حکایت ۱۶۴: کشف شرمگاه

بسر بن ارطاة در جنگ صفین در مقابل امیر مؤمنان علی ( (علیه السلام) ) قرار گرفت و این در حالی بود که امام به

میدان آمده بود و معاویه را به نبرد می‌طلبید و می‌فرمود: چقدر مردم را به کشتن دهیم، بیا من و تو جنگ کنیم تا به این وسیله جنگ خاتمه یابد.

معاویه گفت: همان مقدار که از مردم شام کشتی، برای من کافی است.

آن گاه سر تصمیم گرفت با امام بجنگد. با خود اندیشید که اگر علی را بکشم میان عرب، افتخاری کسب میکنم. با غلام خود (لاحق) مشورت کرد، او گفت: اگر از خود اطمینان داری چه بهتر و گرنه علی ( (علیه السلام) ) دلیری است بی نظیر؛ اگر تو نیز مانند او هستی به میدان برو و گرنه شیر، کفتار را می‌خورد و مرگ از سرنیزه ی علی ( (علیه السلام) ) می‌بارد.

بُسر گفت: مگر جز مردن چیز دیگری هست؟ انسان باید بمیرد یا با مرگ طبیعی یا با کشته شدن! سپس بُسر به میدان آمد، سکوت کرد و رجز نخواند تا حضرت او را نشناسد. امام حمله ی اول را به سوی بُسر شروع کرد که بُسر از روی اسب به زمین افتاد و با مکر پاها را بلند کرد و عورتش را ظاهر ساخت. امام ( (علیه السلام) ) صورت خود را برگرداند و بُسر از جا بلند شد و فرار کرد به طوری که بدون کلاه جنگی با سر برهنه به طرف لشکرگاه میدوید. معاویه در حالی که از کردار بُسر میخندید، گفت: این مکر عیبی ندارد، برای عمرو عاص نیز این قضیه پیش آمد.

ناگاه جوانی از اهل کوفه فریاد زد: آیا حیا نمیکنید که عمرو عاص این حیله ی نو را در جنگ به شما آموخت که هنگام خطر، کشف عورت می‌کنید؟! [۱]

----------

[۵]: هزار و یک حکایت خواندنی ۱؛ به نقل از: داستان راستان. می‌گویند: دست‌های نامرئی خارجی در یکی از نقاط هند که شیعه و سنی زندگی می‌کردند. این مسئله را مطرح کردند که آیا ذوالجناح (اسب امام حسین (علیه السلام) ) نر بود یا ماده؟! منبری‌ها و سخنرانان مدت‌ها درباره ی این موضوع، بحث و ایجاد اختلاف میکردند.

[۱]: تعداد این قرآن‌ها را پانصد عدد ذکر کرده اند.

[۱]: علی ( (علیه السلام) ) کیست؟ / ۱۷۹. ۱۸۴؛ به نقل از: ناسخ التواریخ (کتاب صقین) / ۴۱۹؛ جوامع الحکایات باره ی سیاست استعماری قرآن بر سر نیزه کردن و بیان مولا علی ( (علیه السلام) ) رک: نهج البلاغه خطبه ی ۱۲۲.

[۲]: به این شکل: لا اله الا الله محمد رسول الله شیخ عبد السلام ولی الله!

[۳]: پند تاریخ ۶۹/۵ - ۷۰؛ به نقل از: الانوار النعمانیه / ۲۳۵

[۴]: فروغی بسطامی

[۱]: یکصد موضوع، پانصد داستان ۵۰۰۰۴۹۹/۱ ؛ به نقل از: بحار الانوار ۸/ ۴۷۹. امام علی ( (علیه السلام) ) در باره ی عمرو عاص می‌فرماید: در شگفتم از پسر نابغه (عمرو عاص) به شامیان می‌گوید که من بسیار مزاح می‌کنم و مردی شوخ طبع و اهل لعب و بازیچه ام. این سخنی است باطل و گناه آلود که عمرو بر زبان آورده. بدانید که بدترین گفتار دروغ است و او می‌گوید و دروغ می‌گوید. وعده می‌دهد و خلاف می‌کند، اگر چیزی از او بخواهند، خساست می‌ورزد و اگر خود چیزی خواهد، به اصرار و سوگند، می‌ستاند و اگر پیمانی ببندد در آن خیانت می‌کند و حق خویشاوندی به جای نمی آورد. چون جنگ فرا رسد، به زبان، بسی امر و نهی کند تا خود را دلیر جلوه دهد و این تا زمانی است که شمشیرها از نیام برنیامده و چون شمشیرها از نیام برآمد، بزرگ ترین نیرنگ او این است که عورت خود بگشاید! به خدا سوگند، یاد مرگ مرا از هر بازیچه و مزاحی باز می‌دارد و از یاد بردن آخرت، عمرو را نگذارد که سخن حق بر زبان آورد. عمرو با معاویه بیعت نکرد، مگر آن گاه که معاویه شرط کرد که در آتیه به او پاداشی دهد. آری، معاویه او را رشوتی اندک داد و عمرو در برابر آن از دین خویش دست کشید!

[هزار و یک حکایت اخلاقی - جلد ۱، صفحه ۱۳۰]

یک چادر، دو امداد...
ما را در سایت یک چادر، دو امداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fehadi بازدید : 32 تاريخ : چهارشنبه 19 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:26