اشاره «وَلَا یَحِیقُ الْمَکْرُ السَّیِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ» حکایت ۱۵۸: روباه مکّار! خدای تعالی د

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

اشاره

«وَلَا یَحِیقُ الْمَکْرُ السَّیِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ»

حکایت ۱۵۸: روباه مکّار!

خدای تعالی در باره ی حضرت داوود می‌فرماید: «وَآتَاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ وَالْحِکْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمَّا یَشَاءُ [۱] »؛ خداوند، حکومت و دانش را به حضرت داوود بخشید و از آنچه می‌خواست، به او تعلیم داد.

ملا فتح الله کاشانی در تفسیر منهج الصادقین می‌نویسد: ضحاک از ابن عباس نقل کرده است که منظور از دانشی که خداوند به حضرت داوود تعلیم فرمود، زنجیری بود که حق تعالی در روز قضاوت برای او از آسمان می‌فرستاد تا هرکه مُحِق (حق دار) بود دست او به آن زنجیر می‌رسید و اگر مبطل (ناحق) بود هر چند کوشش می‌کرد دست او به زنجیر نمی رسید و چون از آسمان حکمی نازل میشد آن زنجیر به حرکت در می‌آمد و از آن آواز شنیده می‌شد، آن گاه داوود آن حکم را اجرا می‌کرد. سر آن زنجیر به مجمره بسته شده بود و به آن بالای سر داوود بود. در محکمی مانند آهن بود و رنگش مانند آتش و حلقه‌های آن گرد بود و با جواهرات تزیین شده بود. هر مریضی و علیلی که به آن دست میزد فورا شفا می‌یافت.

روزی مردی جواهری گران قیمت نزد کسی به امانت نهاد، چون از او مطالبه کرد، امانتدار گفت: من ودیعه را به تو پس داده ام. مرافعه را به داوود دفع کردند. مردی که ودیعه نزد وی بود عصایی را تو خالی کرده و آن جواهر را میان عصا نهاده بود. داوود به مدعی گفت: برخیز و دست به زنجیر برسان. مرد برخاست و گفت: خدایا! تو میدانی که من در این دعوی صادقم و جواهر نزد این کس است، دست مرا به زنجیر رسان تا حق به مرکز خود قرار گیرد. پس دست کرد به زنجیر و آن را بگرفت. داوود به دیگری گفت: تو نیز برخیز و دست به زنجیر برسان، وی برخاست و آن عصا را به دست گرفت و صاحب ودیعه، مدعی را گفت که این عصای مرا نگه دار تا من این زنجیر را بگیرم، آن گاه عصای خود را به مدعی داد تا مدعی موقتأ عصا را برایش نگه دارد و گفت: بار خدایا! دست مرا به زنجیر رسان که تو عالمی به آن که من ودیعه را به او رد کردم. این بگفت و زنجیر را بگرفت. داوود در این کار متعجب ماند. جبرئیل [۲] ( (علیه السلام) ) فرود آمد و کیفیت این نقشه را به داوود خبر داد. حضرت داوود آن مرد را فرا خواند و جواهر را از او گرفت و مکر او بر مردمان آشکار گشت و حق تعالی به جهت زشتی آن مکر، زنجیر را به آسمان برد. [۳]

حکایت ۱۵۹: کشک بادنجان!

استعمارگران و کشورهای ابرقدرت، همیشه در پی نابودی کشورهای کوچک هستند و در لباس دوستی، هزاران مکر و حیله دارند، تا به اهداف خود برسند. یکی از معلمان مدرسه ی دار الفنون به نام «نظر آقا» می‌گفت: هر وقت میرزا محمد تقی خان امیر کبیر (نخست وزیر ناصر الدین شاه قاجار) سفیر خارجی را می‌پذیرفت، مرا برای مترجمی احضار می‌کرد.

در یکی از ملاقات‌های امیر کبیر و سفیر روس، حادثه ی جالبی رخ داد و آن این که: وزیر مختار روسیه در باره ی مرزهای ایران با روسیه تقاضای نامناسبی داشت. سخن او را برای امیر کبیر ترجمه کردم. امیر کبیر فرمود: به وزیر مختار بگو هیچ کشک و بادنجان خورده ای؟

سخن او را برای وزیر روس ترجمه کردم. او تعجب کرد و گفت: بگویید: خیر! امیر کبیر گفت: پس به وزیر روسیه بگو: ما در خانه ی مان یک فاطمه خانم جانی هست که کشک و بادنجان خوبی درست می‌کند. امروز هم درست کرده و یک قسمت آن را برای شما می‌فرستم تا بخورید و ببینید چقدر خوب است!

وزیر مختار گفت: بگویید ممنونم؛ ولی در باره ی مرزها و سر حدات چه میفرمایید؟

امیر کبیر در جواب گفت: به وزیر مختار بگویید: آی کشک و بادنجان، ای فاطمه خانم جان!

امیر کبیر همین طور با این کلمات، جواب حیله بازی‌های وزیر مختار را داد تا وی باکمال ناامیدی برخاست و رفت! [۱]

حکایت ۱۶۰: ترفند گدایان!

سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می‌نویسد: شنیدم که یکی از لطیف طبعان، که در ری مذکِّری (واعظی) میکرد، به شهری از شهرهای عراق رفته بود و نوبت‌های تذکیر عقد می‌کرد و عیار لطایف سخن را نقد می‌کرد. [۲] اهل آن خطه مرید و معتقد او شدند و به استماع لطایف مواعظ او رغبتی کامل می‌نمودند و ارادت خلق در حق او به کمال رسید.

در شبی وعظ می‌گفت و جمعی انبوه برای اقتباس فواید او نشسته بودند و جام کلام در گشته و خلق مست شده [۳] و آتش دل‌ها روی به بالا نهاده و آب دیده سر به نشیب آورده، [۴] در اثنای آن، جوانی بیامد و بی محابا به منبر او برشد (بالا رفت) و گریبان او بگرفت و گفت: ای طرار بازار تزویر وای فتان [۵] ناپاک! مدت یک سال است که پدر مرا کشته ای و همین ساعت از تو قصاص می‌خواهم و به طلب تو گرد عالَم میگردم و از فراق پدر عزیز، چهره به خون دیده می‌شویم.

جماعت مستمعان (شنوندگان) چون این بشنیدند، گمان چنان بردند که همانا بر وی افترا می‌کند و خواستند که او را ادب کنند. پس مذکر (واعظ) به آب دیده و سوز سینه گفت: ای حاضران مجلس! یقین میدانم که ما را خدایی و هر امروزی را فردایی هست، گیرم که این ساعت انکار کنم؛ اما روزی بیاید که مکنونات سرایر و مضمونات ضمایر، آشکار خواهد شد، چنان که حق تعالی می‌گوید: «یَوْمَ تُبْلَی السَّرَائِرُ - فَمَا لَهُ مِنْ قُوَّةٍ وَلَا نَاصِرٍ [۶] » هیچ به از آن نیست که اعتراف کنم که وقتی در ایام شباب (جوانی) که موسم دیوانگی است [۷]، خونی کرده‌ام و پدر او را کشته ام. اگر عفو می‌کند، «فَمَنْ عَفَا وَأَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَی اللَّهِ [۸] » و اگر قصاص میکند، چون

تو می‌دهیم. پس جوان به منت بسیار به هزار دینار زر صلح کرد و به مدعی دادند و جوان از سر آن معنی (موضوع) درگذشت [۱] . پس آن

عالم از شرم خلق، دیگر وعظ نگفت و از آن شهر برفت.

راوی می‌گوید: بعد از مدتی در شهر نیشابور به خراباتی [۲] گذر کردم، آن هر دو جوان را دیدم در خمار و تماشا می‌کردند. من به نزد ایشان رفتم و گفتم: آن، چه خصومت بود و این چه موافقت است؟ هر دو بخندیدند و گفتند: ما هر دو انباز (دوست) بودیم و آن طلسمی [۳] بود که ساخته بودیم و بدان چندان زر به دست آوردیم و مدتی است تا آن را خرج می‌کنیم و چون آن نماند، دامی دیگر بنهیم و صیدی دیگر دراندازیم! [۴]

----------

[۱]: بقره / ۲۵.

[۲]: نام فرشته ی وحی در برخی از قرائت‌های هفت گانه ی قرآن مجید به شکل «جبریل» (با کسر جیم و بدون همزه) آمده؛ همانند قرائت عاصم، نافع، ابن عامر و ابوعمرو و در برخی دیگر به شکل «جبرئیل» (با فتح جیم و با همزه) فرائت شده؛ همانند: قرائت حمزه و کسائی و تنها در قرائت ابن کثیر به شکل «جبریل» (با فتح جیم و بدون همزه) خوانده شده است. تهذیب القرائه ۱۲۵/۱ و ج ۲/ ۷۰.

[۳]: منهج الصادقین ۲/ ۷۲ - ۷۳؛ ذیل تفسیر آیه ی ۲۵۱ سوره ی مبارکه ی بقره.

[۱]: یکصد موضوع، پانصد داستان ۴۹۸/۱-۴۹۹؛ به نقل از: داستان‌هایی از زندگی امیر کبیر / ۱۳۹.

[۲]: مجالس وعظ منعقد می‌کرد و سخنان و مواعظ خوب میگفت..

[۳]: سخن، به جام شراب تشبیه شده است که به گردش درآمده و خلق از تأثیر آن، مست گشته اند.

[۴]: اشک از چشم‌ها روان بود.

[۵]: فتان: فتنه انگیز.

[۶]: طارق /۹-۱۰، ترجمه: روزی که پنهان ها، آشکار شود و او را نیرو و یاوری نخواهد بود.

[۷]: گفته اند: الشباب شعبة من الجنون، جوانی، رگه‌هایی از دیوانگی است

[۸]: شوری / ۳۸، ترجمه: کسی که ببخشاید و آشتی کند، پاداش او بر خدا است.

[۱]: از ادعای خود چشم پوشید.

[۲]: خرابات: میکده، میخانه

[۳]: طلسم نوشته ای شامل اشکال و ادعیه است که توسط آن، امور عجیب و خارق العاده انجام می‌دهند.

[۴]: جوامع الحکایات / ۲۶۹

[هزار و یک حکایت اخلاقی - جلد ۱، صفحه ۱۲۷]

یک چادر، دو امداد...
ما را در سایت یک چادر، دو امداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fehadi بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 19 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:26